کوچه هفتم



تو اما هیچ وقت فراموش نکن

روزی که افتاده باشی

از زمین بلندت میکنم

اگر هم نتوانم

کنارت دراز میکشم

تورگوت اویار



با حسام و دنا برای شام قرار داشتم. حسام رسید به ما و بهم گفت رفیقت تو ایونت بودها. این دومین نفری بود که اون روز راجع بهش باهام حرف میزد. چیزی نگفتم. نگفتم که ما شیش ماهیه باهم حرف نمیزنیم. چه دلیلی داره ادمها بدونن. حتی با اینکه هر کی منو میبینه یادش میوفته و حالشو از من میپرسه، به همشون میگم اره حالش خوبه.
جایی که میخواستیم بریم جا نداشت و قرار شد بریم یه جا سمت سنایی. ماشینو سر کوچه هفتم پارک کردم، همون جایی که ایونت بود. از اونجا یکم باید پیاده روی میکردم تا پیتزا فروشی که قرار داشتیم. سر کوچه هفتم بلاتکلیف واستاده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. رفتم تو کوچه. رفتم جلوتر. باز هم جلوتر. رسیدم دم در. واستادم و یکی دو دقیقه به در خیره شدم. منتظر چیی؟ برو تو دیگه مگه دلت تنگ نشده بود؟ اومدم برم تو… ولی… ولی آخرین لحظه برگشتم.
خسته بودم. از تلاش کردن واسه ادمها خسته بودم. چند وقتیه نداشتن و اذیت شدن رو ترجیح میدم تا تلاش های بیهوده. قرار نیست هرچی میخوام داشته باشم که. زندگی هیچ وقت اونقدر قشنگ نیست، قبوله.




چه بارونی میاد...


دیوار


یه چیزی چند ماهه هر از گاهی ذهنم رو درگیر میکنه. چند وقته خیلی دارم به کلیت ارتباطم با ادم ها دقت میکنم و فکر میکنم و از خودم سوال میپرسم. چرا دور خودت یه دیوار بلند کشیدی؟ اینو چندین سال پیش یه روان شناس تو جلسه تراپی بهم گفت و بعدا از ادمهای دیگه هم شنیدم : " تو بین خودت و ادمها دیوار میکشی. " چرا انقدر سخت به کسی اجازه میدی تا بهت نزدیک بشه؟ چرا انقدر ارتباط برقرار کردن با خودت رو برای ادمها سخت میکنی؟ چرا با اکثر ادمها یه جوری رفتار میکنی که حتی سمتت هم نیان؟ به حدی که معین دستیارت میاد جلوت میشینه و با استیصال میگه من خیلی تلاش میکنم با تو ارتباط برقرار کنم ولی هرکار میکنم هی به در بسته میخورم. و فهمیدم خیلی از همکارام یا اطرافیانم این مشکل رو با من دارن.
۹۰ درصد ادمهایی که الان جزو نزدیک ترین دوست های من هستن، اوایل که با من تازه اشنا شده بودن تا مدت ها از من بدشون میومد. تا قبل اینکه بهم نزدیک بشن. و از همشون این جمله رو شنیدم که تا قبل اینکه منو عمیق تر بشناسن یه تصور دیگه ای از شخصیت من داشتن. و میگفتن تو توی لایه های سطحی ارتباطیت با ادمها خیلی ادم متفاوت تری به نظر میای تا اون چیزی که واقعا هستی و ادمها همیشه یه برداشت دیگه ای از تو دارن تا قبل اینکه بهت نزدیک بشن و عمیق تر بشناسنت. اخرین بار حتی این جمله رو از آرمین شنیدم. گفت من هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم همچین ارتباطی با تو داشته باشم. همیشه فکر میکردم تو خیلی ادم مغروری باشی اما الان که شناختمت واقعا برام عجیبه که چقدر متفاوت بودی از اون چیزی که تو همه این سال ها راجع بهت فکر میکردم.
من به جز ادمهای خیلی نزدیک زندگیم پیش کس دیگه ای برون ریزی نمیکنم. چند وقت پیش بعد اینکه معین اون جمله رو بهم گفت دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم بیشتر بهش نزدیک بشم. باهاش یه قرار خارج کاری گذاشتم و یه مکالمه طولانی باهم داشتیم. بهم میگفت تو یه تناقض عجیبی تو شخصیتت داری. کارهایی که تو توی زندگیت انجام میدی فقط از پس ادمهای به شدت ماجراجو و ریسک پذیر بر میاد. تو هر هفته جونتو میزاری کف دستت میری تو کوه و طبیعت و حتی مطمئن نیستی قراره برگردی یا نه. ادم انتظار داره تو همه ابعاد زندگیت همین جور بی پروا باشی. بعد چطور همچین ادمی وقتی به روابط فردیش میرسه انقدر محافظه کار میشه؟ حتی به جوابش هم فکر کرده بود. میگفت توی ذهن تو خیلی همه چیز دو دوتا چهارتاست. احتمالا تو کوه وقتی داری یه جا یه پیچی میزنی میدونی اگر این پیچ رو اینجوری بزنی، جا میوفته و میتونی بهش اعتماد کنی. و میای همون فرمول رو تو روابطت هم استفاده میکنی. میگی اگر این کار رو بکنم، این نتیجه رو میده. اما ادمها خیلی پیچیده اند، تو قالب فرمول قرار نمیگیرن. تو روابطت با ادمها دیگه دو به علاوه دو لزوما نمیشه چهار. و تو هی به یه چرا بر میخوری.
فکر کردم دیدم لعنتی چقدر درست میگه. من همش اینجوری ام که چرا ! چرا اینجوری شد، چرا فلانی این کارو کرد، من که اینجوری بودم. و همیشه میخوره تو صورتم.

در ادامه صحبتمون بهش گفتم من از ضعیف بودن بدم میاد. من در حالت کلی به ادمها وابسته نیستم اما همیشه تو هر برهه ای از زندگیم حداقل یکی هست که بهش وابسته میشم و در مقابلش آسیب پذیر میشم و دلم نمیخواد که اینجوری باشه. البته الان با گذشته ام خیلی فرق کردم. تو یکی دو سال گذشته خیلی رو خودم کار کردم و الان دیگه اونقدر آسیب پذیر نیستم و خیلی راحت تر کنار میام اما هنوز نمیتونم بگم که دیگه اصلا وابسته نمیشم یا دیگه هیچ چیزی روم تاثیر نمیزاره. گفت تو فکر میکنی که نمیخوای اینجوری باشی اما تو ناخوداگاهت شاید میخوای. گفتم منظورت چیه؟ گفت مثل یه رئیس جمهور که کل روز باید یه ادم سرسخت باشه اما وقتی میرسه خونه دیگه نمیخواد اون نقش رو داشته باشه. تو هم همینی. همش باید قوی باشی و بجنگی، تو کوه با هزارتا چالش و خطر دست و پنجه نرم کنی، سرکار به عنوان یه مدیر با همه سر و کله بزنی و تحت فشار باشی و همش نقش یه ادم قوی رو داشته باشی اما ادم های قوی هم نیاز به یکی دو تا ادم امن دارن که کنارشون بتونن قوی نباشن. بتونن راحت باشن، ضعیف باشن، خودشون باشن بدون اینکه نگران باشن.

هنوز نظر قطعی راجع به این حرفش ندارم ولی احتمالا اینم راست میگه.

یه بار هم سر یه موضوعی بغض کرده بودم و معین چشماش چهارتا شد و گفت فیلمه؟ مگه تو هم گریه میکنی؟ باورم نمیشه یه نشونه ای از احساس توت میبینم. اونجا فهمیدم من از بیرون یه ادم بی احساسه بی تفاوت به نظر میام. شاید ناخوداگاه این نقاب بی احساسی و بی تفاوتی رو میزنم که کار دست خودم ندم. چون خودم میدونم که اگر پاش بیوفته چه ظرفیتی برای دوست داشتن و اهمیت دادن و از خودگذشتگی دارم. پس شاید سعی میکنم اینو از چشم ادمها پنهون نگه دارم.
برگردم به دیوار. چرا دیوار چیدم؟ نمیدونم. شاید چون اعتماد ندارم. شاید چون ادمها غیر قابل پیش بینی اند. هرچیزی میتونه ازشون سر بزنه. خب اصلا چرا انقدر بی اعتماد شدم؟ شاید چون از همون هایی که نزدیک بودن آسیب دیدم. من فکر میکردم خیلی روم تاثیری نزاشتن اما شاید اشتباه میکنم. شاید بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم روم تاثیر گذاشتن. فشار روحی روانی که تو یه بازه ای از کودکیم روم بود و آسیب های روحی و جسمی که از سمت مادرم میدیدم. اولین ارتباطی که با یه پسر برقرار کردم و با یک مشت دروغ مواجه شدم و رها شدم. تروماهایی که بعد از بهم زدن با اولین دوست پسرم سرم آورد. و همه آزار و اذیتی که تو رابطه دو سه سال پیشم دیدم. شاید واقعا بدون اینکه خودم بفهمم هر کدوم از اون اتفاقات و ادمها باعث میشدن یه ردیف آجر دیگه رو دیوار بچینم. و احتمالا یه جا تو پس ذهنم با خودم به این نتیجه میرسیدم که اگر کسی بهت نزدیک نشه نمیتونه بهت آزار برسونه. پس برو عقب تر.




The unexpected someone



خندیدن از ته دل رو یادم رفته بود

بی دلیل لبخند زدن تو طول روز رو یادم رفته بود

پیاده روی های طولانی و بدون مقصد رو یادم رفته بود

روزشماری برای دیدار رو یادم رفته بود

تا صبح بیدار موندن و حرف زدن رو یادم رفته بود

دوست داشته شدن... دوست داشته شدن رو یادم رفته بود

تا اینکه تو پیدات شد، به غیر منتظره ترین شکل و زمان ممکن

اینو میدونم که هیچ چیز ابدی نیست و هر لحظه ممکنه هرچیزی از بین بره

اما باز هم خوشحالم از بودنت، حتی اگر قراره کوتاه باشه

چون که تو یه جون دوباره به من دادی

تو احساساتی که یادم رفته بود رو دوباره به خاطرم آوردی

و تو من رو با نسخه ای از خودم آشنا کردی که هیچ وقت نشناحته بودمش

پس به خودم قول دادم به تهش فکر نکنم و هر روز جوری کنارت باشم و دوستت داشته باشم که انگار آخرین روزه



بالاخره یه جا اتفاقی میبینمت و اندازه تک تک روزهایی که با دوری و دلتنگی گذشت، محکم بغلت میکنم.

چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من



یقینا فقط یه تمرین کننده ف.د میتونه به این درجه از رهایی برسه که درحالی که در یک ماه گذشته از کارش استعفا داده و حتی نمیدونه بعدش قراره چیکار کنه، دوستیش با دوست صمیمیش بهم خورده، ارتباطش با دستیارش شکرآبه، یکی که خیلی ازش خوشش اومده بود ماه بعد مهاجرت میکنه و همه خیال پردازی هاش تباه شده، و در حال حاضر در بلاتکلیف ترین وضعیه که تاحالا بوده، پشت فرمون بشینه خیلی ریلکس و سرخوش bohemian rhapsody پلی کنه و باهاش بخونه و فرمند فشاری میک بزنه انگار که هیچ اتفاقی در جهان نیوفتاده.

( البته خون دل ها خوردم تا به این درجه نائل شم ها )


خیرگی



چند شب پیش داشتم با علیرضا از خونه اقا پدرام برمیگشتم. هوا بارونی بود و میخواستم برم تنها یه قهوه ای بخورم. علیرضا تا دم در کافه همراهیم کرد. گفتم اگر دوست داری میتونی بیای داخل و باهم قهوه بخوریم. قبول کرد. و چقدر خوشحالم که قبول کرد چون تبدیل شد به یکی از با کیفیت ترین مکالماتی که تاحالا داشتم.
ازش پرسیدم بیشتر دوست داری از چی فیلم بسازی؟ گفت از خیرگی ها. گفتم منظورت چیه؟ گفت یه سری حرکات تکرار شونده اند که میتونه تو مکان های مختلف به خصوص تو طبیعت اتفاق بیوفته. مثل حرکت برگ درخت ها تو باد، یا موج آب، یا نورهایی که روی دیوار میوفته. من از بچگی خیلی درگیرشون میشدم، یه مدت خیلی طولانی بهشون خیره میشدم و همیشه برام جذاب بودن. فکر میکنم نشونه ذهن مشاهده گر باشه. یا ذهن خیال پرداز که میخواد از واقعیت جدا بشه.
از شنیدن حرف هاش خیلی هیجان زده شدم. چون من هم همیشه خیرگی ها رو تجربه میکردم و همیشه یکی از ناب ترین تجربیاتم بودن. ولی هیچ وقت اسمی براش نداشتم تا وقتی علیرضا اینو بهم گفت. فکر هم نمیکردم کس دیگه ای جز من انقدر به این موضوع توجه کرده باشه.
همیشه وقتی به بهترین لحظات زندگیم فکر میکردم، به اون خاطراتی که تو عمق وجودم رخنه کردن، هیچ کدومشون مربوط به یه اتفاق خاص، یه موفقیت یا یه لحظه شاد نبوده. همیشه وقتی بود که تو یه موقعیتی قرار میگرفتم که انگار با اون لحظه از زمان و مکان یکی شدم. معمولا تو یه طبیعت و با یه منظره به خصوص جلوی چشمم که بهش خیره شدم و هیچ فکری تو سرم نبود. با جز جز ذهن و بدنم تو اون لحظه حل میشدم. ممکن بود حتی یه سری ادم هم کنارم بودن اما تو اون لحظه انگار فقط من بودم. نه فقط تو اون مکان، انگار تو کل جهان فقط منم و همه چیز متوقف شده. زمانی وجود نداره. اون مکان هم هیچ اسم و نشونی نداره. معمولا تو خیرگی ها دچار این حالت میشدم.
یکی از اون لحظه ها برای سفر جنوب اخر سال بود. با سه تا از دوستای نزدیکم یک هفته تو جزیره های جنوب کمپ کردیم و اون بهترین سفر من تا به الان بوده. شب دوم یا سوم تو هرمز کنار ساحل چادر زده بودیم و هیچ کس به جز ما نبود. اخر شب رفتیم تو دریا روی یه تیکه صخره ای که تو آب بود نشستیم. نور ماه شبمون رو کمی روشن کرده بود. باد میومد و دریا خروشان شده بود. موج ها با شدت به صخره میخوردن و قطرات آب تو هوا پراکنده میشدن. هربار با یه شکل جالب. سجاد و هیراد و شیما کنارم نشسته بودن و اونها هم محو تماشا شده بودن. سیگار میکشیدن و هیچ کس حرفی نمیزد. فقط صدای برخورد موج ها با صخره بود. و من یه مدت طولانی تو سکوت به اون قطره های آب خیره شده بودم.
علیرضا فردای اون روز برام دوتا فیلم از خیرگی های نور فرستاد. منم یه سری فیلم هایی که تو سفرهام از خیرگی ها گرفته بودم براش فرستادم. برای اونم جالب بود که کسی جز خودش انقدر درگیر این موضوع بوده و تعجب کرده بود که حتی فیلم هم گرفتم. جالبه یه موضوع انقدر کوچیک چقدر میتونه دو‌ نفر رو بهم نزدیک کنه.

برای ادامه فیلم برداری فیلممون منتظر زمستونیم تا فصل تمرین های یخ نوردیم شروع بشه. اون شب بهم گفت تو این فاصله میخواد برای فیلم برداری مستند جدیدش بره یزد و شیراز. بهش گفتم میشه منم با خودت ببری؟ خندید. امیدوارم فکر نکرده باشه که به شوخی گفتم.



پ ن : نمیدونم چی تو این متولدین ۶۴ هست. تقریبا هربار که به یه ادم خوش فکر و دغدغه مندی برمیخوردم که برام خیلی قابل احترام بود و تحت تاثیرش قرار میگرفتم، متولد ۶۴ بود. امیر شصت و چهار بود. اقا پدرام شصت و چهاریه. سیامک مدیرعاملم شصت و چهاریه. حتی اون یکی همکارم که همیشه دانش سیاسی و توان بحث کردنش برام جذاب بود هم شصت و چهاریه. و علیرضا هم متولد شصت و چهاره.

پ ن : علیرضا یکی از قشنگ ترین انسان هاییه که تاحالا دیدم.





اولین باری که دیدمت

زخمی داشتی

خون آلود برای دیگری

من تو را با وجود زخم هایت دوست داشتم


جمال ثریا



۲۰ نوامبر



۲۰ نوامبر مصادف با روز جهانی فلسفه بود. تغییر رشته از معماری به فلسفه یکی از درست ترین تصمیمات زندگیم بود.
و به عنوان یه دانش آموخته فلسفه دوست دارم اینو بگم که بر خلاف باور رایج، فلسفه یک‌ سری متن و کلمات قلمبه سلنبه و سر درد آور نیست. وقتی تاریخ فلسفه رو مطالعه میکنید متوجه میشید این فلسفه بوده که همواره به تمام ابعاد زندگی اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، و شناختی که از خودمون داریم از دوران کلاسیک تا دوران معاصر سمت و سو داده و شگفت زده میشید که چه جوری فلاسفه کل سیستم های فکری ما رو تئوریزه و نهادینه کردند. هر باوری که ما داریم ریشه در یک سیستم فلسفی داره و تمام اتفاقات تاریخ از یک تز فلسفی جرقه خوردند. این فلاسفه اند که به دنیای ما شکل دادند و اگر فیلسوف هایی مثل دکارت و هگل وجود نداشتند، امروز بشریت تو یه کانتکس فکری دیگه ای زندگی میکرد و احتمالا کل مسیر تاریخ جور دیگه ای پیش میرفت.



آثار به جا مانده از یک دوستی



عکس های آنالوگ

فیلم های یواشکی

.

مجسمه های رو کتابخونه

عروسکی که گوشه تخته

.

حرف های گفته و نگفته

سفرهای رفته و نرفته

.

ته سیگارهای پایین تراس

یه سری پیام بی جواب

.

یه شیار رو قلبم

حس تنهایی تو وجودم


The moment of courage


اتفاق جالب این روزهام علیرضاست. علیرضا رو یه سه سالی میشه که میشناسم و یکی از درست ترین ادمهاییه که دیدم. یه مستند ساز موفق و فعال محیط زیسته و زندگیش اینجوریه که هی از این شهر به اون شهر و روستا میره و مستند میسازه. حالا یا برای پروژه های محیط زیستی که بهش میسپارن و یا پروژه های شخصی خودش که از ادمهایی که نظرش رو جلب میکنن فیلم های کوتاه روایت گر میسازه. دوست داشتم میتونستم مثل علیرضا زندگی کنم.
دو ماه پیش که بهم پیشنهاد داد سوژه بعدیش من باشم، میخواستم قبول نکنم. مثل پادکستی که پارسال دوستم بهم پیشنهاد داد و نرفتم. چون فکر میکنم من هنوز اول راهم و هنوز به اون نقطه نرسیدم. و شاید هم چون از بعدش میترسم، از اینکه دچار غرور بشم. اما پیشنهاد علیرضا رو در نهایت به تشویق دوست هام قبول کردم. بهم میگفتن تو همین الانش برای اطرافیانت الهام بخشی، چرا نمیزاری ادم های بیشتری بشناسنت و شاید تونستی رو اونها هم تاثیری بزاری.
پنجشنبه روز فیلم برداریمون بود. با مجید و چند نفر دیگه قرار بود یه دیواره ای رو صعود کنیم و علیرضا هم با ما همراه شد. دیروز داشت بهم میگفت تو نظرشه از فیلم های اون روز یه فیلم کوتاه یک دقیقه ای بسازه اما برنامه بعدیش اینه که یه مدت من رو دنبال کنه و سر تمرین ها و برنامه های مختلفم حضور داشته باشه و فیلم بگیره، هم تمرین های سنگ و فنی و با شروع زمستون تمرین های یخ و صعود های مختلفمون. تا در نهایت یه فیلم کوتاه مفصل تری بسازه که اتفاق های مختلف رو در بر بگیره و سینماتیک تر باشه. من هم قبول کردم.
البته حیف که نمیشه سر صعودهای اصلیمون همراهمون باشه. زمستون امسال قراره دماوند رو از یک مسیری که تاحالا تو زمستون صعود نشده صعود کنیم. اگر هوا راه بده و همه چیز خوب پیش بره و موفق بشیم، میشه نقطه عطف فعالیت من. البته تا به امروز
دقیقا نمیدونم باید چه حسی داشته باشم. یا نمیدونم چه حسی خواهم داشت وقتی یک نفر با دوربین چند ماه دنبالم کنه و تلاش ها و شکست هام رو ثبت کنه. میدونی چی عجیبه؟ من هیچ وقت اینها رو نمیخواستم. هیچ وقت دنبال دیده شدن یا تاثیر گذاشتن نبودم، صرفا کاری که دوست داشتم رو انجام میدادم. اما از یه جا به بعد انگار که ناخواسته داشتم رو ادمها تاثیر میزاشتم. میدونم اگر بقیه این فرصت ها رو داشتن خیلی زودتر ازش استفاده میکردن. من با اینکه هیچ تلاشی برای این اتفاق ها نمیکردم اما هی به سمتم میومد. تا یه جا هم مقاومت کردم اما بعد گفتم خب شاید مسیر من باید اینجوری پیش بره و دلیلی براش وجود داره و نباید انقدر مقاومت کنم. تو این چند سال تزکیه ام همیشه اینطور بوده که دقیقا همه اون چیزهایی که دوست دارم و میترسم از دست بدم رو از دست میدم، اگر نه برای همیشه حداقل برای مدتی. و دقیقا هر چیزی که دنبالش نیستم و بهش وابستگی ندارم خود به خود سر راهم قرار میگیره.
و بیشتر که به عقب نگاه میکنم به خودم میگم اصلا کلا چی شد که اینجوری شد؟ چند سال پیش نمیتونستم همچین مسیری رو برای خودم متصور بشم. مثل بقیه داشتم امورات روزمره زندگیم رو میگذروندم و انگار از یه جا به بعد داستان زندگی من کلا عوض شد. انگار که یکی داشته زندگی منو مینوشته بعد وسط کار یهو نویسنده عوض میشه. اولیه داشته رمان مینوشته، دومی داره فیکشن مینویسه :))
خلاصه که زندگی انقدر غیر منتظره است که هیچ وقت نمیتونی دستش رو بخونی. من اصلا نمیدونم چه آینده ای قراره برام رقم بخوره، شاید این روند ادامه پیدا کنه و شناخته شده تر بشم و اتفاق های جالب تری بیوفته شاید هم چند ماه دیگه برم زیر یه خروار برف و همه چی خاموش شه.
نمیدونم، فقط میدونم که عجیبه. شاید هم باید خوشحال باشم که اگر تو این تلاش هام مردم حداقل یه چیزی ازم به جا مونده. یه پرده ای از تلاش هام ثبت شده. یه روزی یه دختره بود که داشت واسه آرزوهاش تلاش میکرد.




عنوان این نوشته عنوانیه که علیرضا برای فیلم انتخاب کرده.



همیشه می ترسیدم

کسانی را که دوست دارم یک روز از دست بدهم

اما باید از خودم بپرسم

آیا کسی هم هست بترسد

از اینکه مرا یک روز از دست بدهد؟


As tough as a mountain



یکی دو روز پیش علیرضا دوست مستند سازم که میخواد یه فیلم کوتاه ازم بسازه اومده بود سرکار دیدنم تا راجع به فیلم صحبت کنیم و روی روایت کار کنیم.
از قبل متن هایی که راجع به کوه و تمرین هام نوشته بودم رو براش فرستاده بودم. یه سری هاش که براش جالب تر بودن رو گلچین کرده بود و برام خوند. گفت من این جمله ات رو خیلی دوست دارم :
شاید برای این کوه رو دوست دارم که شبیه چیزیه که میخوام از خودم بسازم. همیشه محکم، همیشه استوار. بهمن میشه، کولاک میشه، رعد و برق میشه اما همیشه بی تاثیر و دست نخورده باقی میمونه.

تو فکر رفتم. با این که خودم نوشته بودمش و چیز جدیدی نبود. اما شاید نیاز داشتم یه شخص دیگه ای تو این برهه از زمان برام بخونتش. تا بهم یاداوری شه. تا از خودم بپرسم چقدر تلاش کردی براش؟ چقدر تلاش کردی اون کوه محکم رو از خودت بسازی؟ چقدر تونستی تو بحبوحه مشکلات و تو از دست دادن ها آروم بمونی؟ چقدر موفق شدی تا بهش نزدیک بشی؟
همین روزها که داری یه دوره سختی رو پشت سر میزاری چقدر تونستی بدون تاثیر باقی بمونی؟ اصلا یادت موند که باید چه جوری باشی؟ یا مثل ادمهای عادی گذاشتی غرق در احساسات و هیجانات منفی بشی؟ دریای متلاطم توی ذهنت رو آروم کردی؟ یا داری میزاری هر روز بیشتر بکشتت زیر؟
اصلا چه چیزی کوه ها رو به وجود آورده؟ برخورد صفحات زمین و تحت فشار قرار گرفتن. اون برخوردها و فشارهای مداوم در نهایت کوه ها رو با اون عظمت و شکوهشون ساختن. پس هر سختی سر راهت میاد، هرچقدر هم سخت باشه، یادت بمونه که این همون چیزیه که قراره تو رو بسازه. و هروقت غرق در اندوه شدی، کوه رو یاد بیار. تو باید مثل اون باشی.
محکم، بدون تاثیر و دست نخورده



Destiny



if two people are meant to be

they make it work when the time comes

maybe not today

maybe not tomorrow

maybe not even in years

but one day eventually

so, no worries




می دانم چرا هیچ گاه به یاد من نیستی

من زخمی بر روحت به یادگار نگذاشتم

که با هر تلنگری به یاد من بیوفتی

انسان به زخم ها بیشتر می اندیشد تا مرهم ها



ایوان کلیما