کوچه هفتم
تو اما هیچ وقت فراموش نکن
روزی که افتاده باشی
از زمین بلندت میکنم
اگر هم نتوانم
کنارت دراز میکشم
تورگوت اویار
با حسام و دنا برای شام قرار داشتم. حسام رسید به ما و بهم گفت رفیقت تو ایونت بودها. این دومین نفری بود که اون روز راجع بهش باهام حرف میزد. چیزی نگفتم. نگفتم که ما شیش ماهیه باهم حرف نمیزنیم. چه دلیلی داره ادمها بدونن. حتی با اینکه هر کی منو میبینه یادش میوفته و حالشو از من میپرسه، به همشون میگم اره حالش خوبه.
جایی که میخواستیم بریم جا نداشت و قرار شد بریم یه جا سمت سنایی. ماشینو سر کوچه هفتم پارک کردم، همون جایی که ایونت بود. از اونجا یکم باید پیاده روی میکردم تا پیتزا فروشی که قرار داشتیم. سر کوچه هفتم بلاتکلیف واستاده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. رفتم تو کوچه. رفتم جلوتر. باز هم جلوتر. رسیدم دم در. واستادم و یکی دو دقیقه به در خیره شدم. منتظر چیی؟ برو تو دیگه مگه دلت تنگ نشده بود؟ اومدم برم تو… ولی… ولی آخرین لحظه برگشتم.
خسته بودم. از تلاش کردن واسه ادمها خسته بودم. چند وقتیه نداشتن و اذیت شدن رو ترجیح میدم تا تلاش های بیهوده. قرار نیست هرچی میخوام داشته باشم که. زندگی هیچ وقت اونقدر قشنگ نیست، قبوله.
چه بارونی میاد...