مواجهه



یه فولدر تو نوت گوشیم دارم به اسم مواجهه
اونجا به خودم اعتراف میکنم. اونجا جاییه که تاریک ترین افکار و عمیق ترین ترس هام رو مینویسم، چیزهایی که تا قبل اینکه تایپ بشن شاید حتی بهشون آگاه هم نبودم. وقت هایی که میفهمم یه چیزی داره زیادی آزارم میده و رو ذهنم سنگینی میکنه، به خودم میگم پس اگر سرنخ ها رو دنبال کنم احتمالا به یه چاله بزرگ میرسم، پس باید یه جایی باشه که وقتی چاله رو عمیق تر کندم، بگم که توش چی پیدا کردم. اون فولدر برای همین کاره.
امسال دوتا متن توش نوشتم. برای دو باری که با یه سری افکار خیلی سنگین و مخرب مواجه شدم که داشت منو از درون میخورد. میدونی جالبیش چیه؟ الان اون چیزا دیگه رو ذهنم سنگینی نمیکنن و وقتی فکر میکنم از کی این اتفاق افتاد، میبینم از وقتی بود که نوشتمشون و به خودم اعتراف کردم. بعدش خودشون خود به خود رفتن کنار. عمیقا باور دارم تا وقتی یه چیزی رو با صدای بلند به خودت اعترافش نکنی، نمیتونی حلش کنی. اگر چیزی حل نمیشه به خاطر اینه که داری طفره میری، داری از رو به رو شدن باهاش طفره میری یا یه سری دلیل و بهونه های دیگه بهش چسبوندی، چیزایی که قبول کردنشون راحت تر باشه. عوامل بیرونی مثلا. اینجوری مجبور نیستی به خودت زحمت بدی چیزی رو تو خودت تغییر بدی یا با این حقیقت مواجه بشی که چیزی درون توئه که درست نیست یا چیزی هست که داری مقاومت میکنی از پذیرفتنش و درد از همین جا میاد. وقتی باهاش چشم تو چشم میشی و میپذیریش، نصف راه رو رفتی.
این هفته سومین متن امسال رو توش نوشتم. امیدوارم این سری هم جواب بده.



A New Era



چیزی که اصیل و حقیقیه، فاقد پیچیدگیه.

این جمله چند ماه پیش زیر دوش حموم که مغزم درگیر یه مسئله ای بود اومد تو ذهنم و چقدر راسته. اگر چیزی پیچیده است، اگر ذهنم رو بیش از حد درگیر میکنه، اگر نمیفهممش، پس برای من نیست. اگر چیزی جزوی از زندگیت باشه خودش خود به خود به سمتت میاد و جاش رو توی زندگیت پیدا میکنه، بدون هیچ پیچیدگی و درگیری، هیچ زحمت اضافه ای. مثل پازل میمونه همه چی. اگر یه تیکه پازل تو جای درستش باشه، خودش تو جاش قرار میگیره و چفت میشه، لازم نیست زور بزنی فشارش بدی تو. اگر داری زور میزنی، اون قطعه برای اونجا ساخته نشده.

فکر میکنم دارم از یه دورانی گذر میکنم، حس میکنم دارم پوست میندازم. دارم بالغ شدن و پخته شدنم رو میبینم. میبینم که دارم از ضعف هام فاصله میگیرم و رو خودم مسلط تر میشم. از افکاری که منو تو دام مینداختن. تو این سالها با هر بحرانی بزرگ تر شدم. دیدم که هربار با ضعفم رو به رو میشدم، منطقی تر از قبل فکر کردم و مسلط تر رفتار کردم. اما هنوز هم کافی نبود. پس دوباره مجبور شدم با ضعف هام رو به رو شم. ولی از همیشه قوی تر بودم. با اقتدار تصمیم گرفتم و رفتار کردم. اما آیا تو ذهنم هم همون قدر قوی و مصمم بودم؟ من یاد گرفتم برای چیزهایی که دوست دارم داشته باشم اما میدونم که برای من نیست، دست و پا نزنم و تلاش اضافه نکنم. اما آیا موفق شده بودم که بتونم تو ذهنم هم رهاش کنم؟ که بی تاثیر باقی بمونم؟ یا یه قسمتی از وجودم نمیخواست بپذیره؟ نه هنوز بهش نرسیده بودم. اما فکر میکنم که الان وقتشه. فکر میکنم آگاه تر و هشیار تر از همیشه ام. فقط باید مصمم باقی بمونم و ذهنمو از همین خورده وابستگی هایی هم که جا مونده پاک کنم. پس احساس رو خاموش میکنم و از تخیلاتم میام بیرون و با واقعیت مواجه میشم. واقعیتی که تلخ و زمخته اما واقعیه و قشنگیش به همینه.
اما این فقط قدم اول بود. اینکه فقط از یک موقعیت رها شی کافی نیست. میدونی چه چیزی رو در تمام این مدت متوجه نشده بودی؟
تو توی تمام این سالها و چالش هات نکته اصلی رو میس کردی. فقط تمرکزت متوجه همون اتفاق به خصوص و همون ادمهای به خصوص بود و هیچ وقت کلی تر بهش نگاه نکردی. هیچ وقت تصویر کلی رو ندیدی. هی با خودت فکر کردی چرا ادمها با تو یا با بقیه این رفتار رو دارن؟ هی دنبال سرنخ گشتی. هی سعی کردی همه سرنخ هایی که پیدا میکردی رو تو ذهنت بچینی تا معما ها رو حل کنی. هی سعی کردی برای اون چرا های تو ذهنت جواب پیدا کنی. که مغزت اروم بگیره و بتونی واضح ببینی و ادمها رو بفهمی. اما چیزی که باید از تو دل همه این اتفاقات میفهمیدی این بود که اصلا نباید تلاش کنی ادمها رو بفهمی! برای تمام چراهای تو ذهنت فقط و فقط یه جواب ساده وجود داره: چون انسانن! همین! تموم شد رفت! به همین سادگی بود! چون انسانن و اینجا جهان بشریه و حق دارن که پر از ضعف و اشتباه و وابستگی و ترس و سردرگمی و انواع احساسات و رفتارهای پیچیده باشن. اصلا ذات اینجا همینه. اگر اینجوری نبودن اصلا مگه انسان بودن؟ اصلا مگه اینجا بودن؟ چرا از ادم ها انتظار رفتار خداگونه داری؟ چرا از اول با یه متر و معیار غیر واقعی می سنجیدیشون؟ از اول همه رو تو یه معیار اشتباه قرار دادی و واسه همین هربار با دیدن کوچک ترین پیچیدگی تعجب میکردی. بله، تو هم مثل اونها انسانی و تو هم گرفتار ضعف و احساسات. تو هم اشتباه میکنی. ولی تو تزکیه کننده ای. تو اشتباهاتت رو میبینی. تو هی تلاش میکنی از انسان بودن فاصله بگیری و خودت رو ارتقا بدی. تو تلاش میکنی احساسات و تمایلات شخصیت محرک رفتارهات نباشه. تو داری اماده میشی که از اینجا بیای بیرون. اما بقیه که اینو نخواستن، پس چرا انقدر تعجب میکنی با رفتارهاشون؟ مثل اینه که بزرگ شدی و وارد دانشگاه شدی. بعد هی فکر میکنی اینایی که تو مهدکودکن چرا اینجوری رفتار میکنن؟ عجب… چرا سر یه اسباب بازی مسخره میزنن تو سر و کله هم؟ و سعی میکنی رفتارهاشون رو بفهمی! میبینی چقدر احمقانه بود؟ به جای اینکه سعی کنی درس هات رو تموم کنی و رو مسیر خودت تمرکز کنی، هی رفتی نشستی تو مهدکودک و درگیر سر و کله زدن ادم ها شدی.
هر چالشی که با ادمها داشتی، چه تو کار چه روابط عاطفی و چه دایره دوستات، هیچ کدوم صرفا به این منظور نبوده که فقط اون موقعیت رو حل کنی. فقط قرار نبود یک انسان یا یک اتفاق خاص رو رها کنی. هدف این بود که کلا انسان ها و دنیاهاشون رو رها کنی. نه به این معنا که باهاشون در ارتباط نباشی، بلکه تو ذهنت درگیر نشی، یه تماشاچی باشی. هدف این بود که که کلا از بازی بیای بیرون. درگیر دنیای انسان ها نشی و راه خودت رو بری. تو باید کلی تر نگاه میکردی. تو باید از اون دایره میومدی بیرون و از بیرون همه چیز رو نگاه میکردی. و تو باید تلاش کنی خارج اون دایره بمونی.