خندیدن از ته دل رو یادم رفته بود

بی دلیل لبخند زدن تو طول روز رو یادم رفته بود

پیاده روی های طولانی و بدون مقصد رو یادم رفته بود

روزشماری برای دیدار رو یادم رفته بود

تا صبح بیدار موندن و حرف زدن رو یادم رفته بود

دوست داشته شدن... دوست داشته شدن رو یادم رفته بود

تا اینکه تو پیدات شد، به غیر منتظره ترین شکل و زمان ممکن

اینو میدونم که هیچ چیز ابدی نیست و هر لحظه ممکنه هرچیزی از بین بره

اما باز هم خوشحالم از بودنت، حتی اگر قراره کوتاه باشه

چون که تو یه جون دوباره به من دادی

تو احساساتی که یادم رفته بود رو دوباره به خاطرم آوردی

و تو من رو با نسخه ای از خودم آشنا کردی که هیچ وقت نشناحته بودمش

پس به خودم قول دادم به تهش فکر نکنم و هر روز جوری کنارت باشم و دوستت داشته باشم که انگار آخرین روزه