دیشب دلم میخواست از شدت هیجان جیغ بزنم. قطعا خودمو کنترل کردم چون ساعت دوازده شب بود.

البته از قبلش هم اتفاق های هیجان انگیزی تو راه بود. قراره سه روز برم سبلان کمپ کنم و یخچال شمالیش رو صعود کنم و دو هفته است همش چشمم به گوشیه که مجید خبر بده هوا خوبه و جمع کنیم بریم. البته به سرماش که فکر میکنم از الان تن و بدنم میلرزه. هزینه تجهیزاتش هم کمرمو شکوند.

ولی دیشب یه چیزی فهمیدم که نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم و از دیشب دارم درباره اش تحقیق میکنم. همیشه میگفتم که چقدر دوست دارم یه مدت طولانی تو سفر باشم و از همه چیز دور شم. اما یه سری موانع داشتم. یکیش مالی بود، یکیش هم این بود که نمیدونستم باید چه جوری اجراییش کنم و از کجا شروع کنم. این مدت اخیر از همیشه بیشتر دلم میخواست برم. بعضی روزها به خودم میومدم و تو ذهنم میگفتم نه، این اون زندگی نیست که دلم میخواد. البته زندگی بدی ندارم و همه چی خوب پیش میره. شغلم رو خودم انتخاب کردم، دوست های خوبی هم دارم. تمرین هام هم خوب پیش میره. یعنی اگر برگردم عقب هیچ کدوم تصمیماتم رو احتمالا عوض نمیکنم و همین مسیری که توشم رو دوست دارم اما اینم میدونم که نمیتونم تا ابد همین سبک زندگی که الان دارم رو داشته باشم و دوست ندارم به یه نقطه بند بشم. همیشه ته ذهنم اینجوری ام که من به اینجا تعلق ندارم و یه دنیای دیگه ای اون بیرون هست که بی صبرانه منتظرم تجربه اش کنم. انگار تو گیر و دار همه کارایی که دارم انجام میدم، یه چیزی مدام از اون بیرون منو صدا میزنه و هی صداش تو ذهنم میچرخه.

دیشب یه سایت پیدا کردم که مخصوص کارهای داوطلبانه بود. اصلا من نمیدونستم همچین سایتی وجود داره. از همه کشورها کلی ادم مختلف بودن که آگهی گذاشته بودن. اینجوریه که به ازای جا خواب و غذا، هفته ای نهایت 25 ساعت براشون کار میکنی. حالا میتونه کار تو یه هاستل یا پناهگاه حیوانات باشه، یا تو مزرعه کار کنی یا به بچه ها زبان یاد بدی یا به یه خانواده روستایی تو کارهاشون کمک کنی. معمولا هم تو شهر های بزرگ نیستن و این فرصت رو داری که بری تو دل فرهنگ مردمشون و طبیعت بکر ببینی و این حیلی منو خوشحال تر کرد. سریع رفتم کشورهایی که دوست داشتم رو سرچ کردم و آگهی هاشون رو دیدم. از چند تاشون خیلی خوشم اومد. مثلا یه پناهگاه حیوانات تو تایلند پیدا کردم که باید از فیل ها مراقبت میکردی. یا یه مزرعه قهوه جذاب تو اندونزی که یه کافه قدیمی هم کنارش بود. تو هند هم کلی کارای جذاب پیدا میشد. حتی میتونی باهاشون توافق کنی که تو زبان خودت رو بهشون یاد بدی و اونا هم زبان خودشون رو بهت یاد بدن.

خلاصه مثل خری شدم که بهش تیتاپ دادن. هم هزینه هام کم میشه هم کلی کارای جدید و جالب رو تجربه کنم و هم میتونم به جاهایی سفر کنم که دست نخورده تر اند. نشستم پای حساب کتاب که اگر همه سکه هامو بفروشم و تا شهریور پول جمع کنم احتمالا بتونم واسه شیش ماه تا یک سال برم. تصمیم گرفتم از الان سعی کنم خودم رو براش آماده کنم و برنامه ریزی کنم حالا نمیدونم واقعا کی بتونم برم. البته مسیر ترسناکیه برام. یهو خودمو میندازم تو یه دنیای ناشناخته که نمیدونم از پسش برمیام یا نه. بعضی وقت ها از خودم میپرسم باشه دوست داری اما مطمئنی جرئتش هم داری؟ هنوز جواب صد در صدی براش ندارم. اما معمولا اینجوری ام که به تصمیماتم خیلی وفادارم. امیدوارم اینم یکی از اونا باشه و وسطش جا نزنم.


wounded souls



امروز که اون حرف ها رو راجع بهش شنیدم و فهمیدم تو این چند ماه چیکار کرده، نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم

البته زیاد برام دور از ذهن نبود اما فکر نمیکردم در این حد باشه

نمیدونستم باید دل شکسته میشدم

یا برای اون ادمها ناراحت میشدم

یا احتمالا اگر کس دیگه ای جای من بود حس انزجار بهش دست میداد

اما من منزجر نیستم. دقیقا نمیدونم چی ام ولی منزجر نیستم

فکر میکنم این چند سال تزکیه من رو تو حس کردن یه سری احساسات منفی ناتوان کرده

شاید همه ادمها قضاوتش کنن و من هم گاهی این کار رو بکنم

اما امروز بیشتر از خودم و بیشتر از بقیه، برای خودش ناراحت شدم

قضاوتش نکردم. نگرانش شدم

چون من میدونم

عزیز من

تو فقط گم شدی

تو خودت رو گم کردی

و داری از افکار و احساسات تو درونت فرار میکنی

فکر میکنم خودت اینو نمیدونی

یا شاید هم میدونی و سعی میکنی از همه پنهانش کنی و وانمود کنی همه چی خوبه

از همه میتونی خودت رو پنهان کنی ولی نه از من. خودت هم اینو میدونی. من توی تو رو میبینم

یادم نرفته همه اون شب هایی که کنار خیابون میشستیم و با من درد و دل میکردی و من فقط میتونستم بغلت کنم و بگم که من پیشتم

میدونم هروقت که عجیب ترین رفتارها رو داری، وقتیه که بیشتر از همیشه درد داری. واسه همین هم امروز نگرانت شدم

دردی که شاید خودت هم بعضی وقت ها درست حسش نکنی فقط میدونی یه چیزی سر جاش نیست اما نمیدونی چیه، سعی میکنی با چیزهای مختلف و ادمهای مختلف پرش کنی و دنبال یه التیام میگردی اما همه چیز فقط برای یه مدت کوتاه تسکینت میده و بعد دوباره برمیگرده

مثل الکله، یه مدت سرت رو گرم میکنه و بعد که اثرش میپره دوباره همه چیز یهو هجوم میاره

من دیگه نمیخوام ببینمت. اما کاش میشد تو یه بعد دیگه ای مثل اون شب ها تو رو تو بغلم میگرفتم و میگفتم آروم باش. و کاش آروم میشدی

شاید هم من دارم خودم رو گول میزنم و همه چیزهایی که ازت میبینم و میشنوم همون چیزیه که واقعا هست و من مثل همیشه همه آزردگی هام رو تو درونم میریزم و سعی میکنم یه بارقه ای از خوبی تو وجودت پیدا کنم

شاید بالاخره باید بپذیرم تو همونی که همه ادمها میگن

نمیدونم...

اما اونها فقط یه لایه بیرونی از تو دیدن. بیرونی ترین و تاریک ترینش رو. خودت اینکار رو میکنی. فقط اون لایه سطحیه رو به همه نشون میدی. شاید میترسی بیشتر از این نشون بدی. اونها مثل من درون تو رو لمس نکردن

پس امروز که رو پشت بوم قلهک نشسته بودم و اهنگ whale رو گوش میدادم و به شهر و هوای ابریش نگاه میکردم، ارزو کردم راهت رو پیدا کنی

واقعا امیدوارم یه روز خودت رو پیدا کنی و به سکون برسی

اون روز من پیشت نیستم

اما از ته قلبم واست خوشحال میشم