ظهور و خفا



مارتین هایدگر از جمله فلاسفه ای هست که دو دوره اندیشه داره. در دوره اول در تلاشه تا با پدیدارشناسی هرمنوتیکی انسان، به فهمی از معنای وجود برسه. سعی میکنه از طریق دازاین (انسان) برسه به وجود. اما در دوره دوم دچار یک چرخش فکری میشه. به این نتیجه میرسه که ما نمیتونیم راهی به سمت وجود پیدا کنیم بلکه وجود باید خودش بر ما آشکار بشه. حقیقت پنهانه و ما باید گشوده باشیم تا خودش خودش رو بر ما آشکار کنه. خیلی از امور در خفا هستند و برای آشکار شدنشون باید زمینه اش فراهم بشه. تا زمینه اش فراهم نشه آشکار نمیشه. بخشی از اون زمینه رو ما باید فراهم کنیم و بخشیش هم برمیگرده به اون امر پنهان. هرجا آشکارگی رخ میده، حقیقت همون جاست. زبان هایدگر در این دوره شاعرانه میشه و دیگه خبری از نوشته های طولانی و سنگین نیست.

این نگاه برمیگرده به فلسفه یونان. کلمه " آلتیا" در زبان یونانی باستان به معنی کشف حجاب و آشکارگی است. عالم رو بر اساس ظهور و خفا در نظر میگرفتند. حقیقت در پس پرده پنهان شده و فقط با برداشتن حجابه که میشه حقیقت رو آشکار کرد.

در عرفان و در سیستم های تزکیه، حجاب تعبیر میشه به کل جهانی که در مقابل ما تصویر شده. این تصویر دروغین از جهانه و انسان ها در این توهم گیر افتاده اند. اما چون براشون خیلی ملموسه، اون رو واقعیت در نظر میگیرند. فقط کسی که از اون توهم بیدار بشه و سد حجاب رو بشکنه و این جهان رو پشت سر بگذاره، حقیقت رو شهود میکنه و جهان حقیقی براش نمایان میشه.

برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید

تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید

بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد

تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید

تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی

در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی

ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید

جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان

از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید


محکم مثل یه کوه


من دست های ضعیفی دارم و به خاطر همین تو تمرین های سنگ نوردیم به نسبت دیرتر پیشرفت میکنم. یه مدته که مجید سر تمرین ها مدام من رو تضعیف روحیه میکنه. نه که از قصد این کار رو بکنه ولی انگار خیلی انتظار بیشتری داره و واسه همین مدام تخریبم میکنه. این ورزش خودش به اندازه کافی فشار جسمی و ذهنی داره و من باید این حرفا رو هم تحمل کنم. حتی وقت هایی که مسیرهای سخت رو با موفقیت صعود میکنم باز هم نه تنها هیچ تشویقی نمیکنه، میگه باید بیشتر تلاش میکردی. جمعه که رفتم یه منطقه سنگ نوردی تو جاده چالوس دیگه واقعا کم اوردم و از تحملم خارج شد. هم اعصابم از خودم خورد بود هم از مجید. بغضم رو قورت دادم و سریع اشک هامو پاک کردم تا کسی نفهمه و تصمیم گرفتم فعلا دیگه نرم تمرین و تا اخر اون روز هم دیگه تمرین نکردم. وقتی برگشتم خونه دیدم مجید عکس صعود من رو استوری کرده. همون عکس رو تو گروه تیممون و تو کانال تیم که کلی عضو داره هم منتشر کرد. نمیدونم شانسی بود یا متوجه شد که آزرده شدم و خواست روحیه ام رو برگردونه. اما در هر صورت دیگه خوشحالم نکرد.

فرداش با خودم فکر کردم اصلا من چرا باید در بند تشویق و تخریب ادمها باشم؟ چرا باید دنبال تشویق شدن باشم یا با تخریب و سرزنش بهم بریزم؟ چرا باید تاثیری روی من داشته باشه؟ من باید فقط روی خودم و هدفم تمرکز کنم. باید کارمو انجام بدم حتی اگر همه در حال تخریب ام باشند یا اگر ایستاده برام کف بزنن. پس کوله ام رو جمع کردم و خودم رو اماده کردم که فردا مصمم تر از همیشه برم سر تمرین و بیشتر از همیشه تلاش کنم و به خودم قول دادم نه اگر تخریب شدم خم به ابرو میارم و نه اگر تشویق شدم لبخندی میزنم.

شاید اصلا به خاطر این انقدر کوه رو دوست دارم که شبیه چیزیه که تلاش میکنم از خودم بسازم

همیشه محکم، همیشه استوار

کولاک میشه، بهمن میاد، رعد و برق میشه

اما تحت هر شرایطی بدون تاثیر و دست نخورده باقی میمونه...


عیان



تو خودت رو از انسان ها پنهان میکنی

درونت رو پنهان میکنی

اما نزد من عیانی

من مثل شیشه درون تو رو میبینم

قلب تو رو میبینم

ذهن تو رو میخونم

حتی اگر نباشم

میشنوم تو رو حتی در سکوت

من تو رو حفظم

و تو رو از خودت بیشتر میشناسم

نمیتونی خودت رو از من پنهان کنی

همون طور که من نتونستم خودم رو از تو پنهان کنم


Leaving my safe zone



اینو مطمئن شدم که زندگی راه خودشو میره و اصلا توجهی به اینکه تو چی دوست داشتی و چه برنامه ای داشتی نداره. اگر چند سال پیش ازم میپرسیدن خودتو چند سال دیگه کجا میبینی قطعا میگفتم رو تاتامی مسابقات جهانی. اون موقع اگر بهم میگفتن کاراته رو میزاری کنار و عکس های الانم رو بهم نشون میدادن که از صخره و آبشار یخی و در و دیوار آویزونم احتمالا قیافه ام جالب میشد. یا ۶سال پیش که کار کافه رو شروع کردم به چشم یه کار موقتی بهش نگاه میکردم به خصوص که اون موقع بی دست و پا بودم و تا مرز قطع همکاری رفتم. اون موقع اگر بهم میگفتن قراره کار تو این صنف رو ادامه بدی و در نهایت میشی مدیر کل یه مجموعه در حال تاسیس تو عمان، با پوزخندی رد میشدم میرفتم.

اما الان در عجبم چه جوری در عرض دو سه ماه یهو مسیر زندگیت ۱۸۰ درجه میچرخه. قبل از عید کلا یه برنامه دیگه ای برای امسالم چیده بودم که کوچک ترین شباهتی به برنامه کنونی زندگیم نداره. احتمالا قرار بود که یه نیروی کارآموز تو واحد منابع انسانی یه مجموعه باشم و قرار بود تمرین های صخره نوردیم رو سنگین تر کنم که بتونم بالاخره برنامه های فنی رو شروع کنم و آخرای تابستون علم کوه رو از مسیر گرده آلمان ها صعود کنم و قرار بود یه شخصی تو همه این اتفاقات در کنارم باشه. اما اول سال همه چی با خاک یکسان شد. هیچی طبق برنامه ریزیم پیش نرفت. اون موقع نمیدونستم چرا همه چیز انقدر بهم ریخته اما بعد فهمیدم انگار همه چی یه جوری پیش رفت که به این نقطه برسه. چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمیکردم و حتی اشتیاقی هم بهش نداشتم. اما الان که دارم آماده رفتن میشم، با خودم فکر میکنم شاید باید این اتفاق میوفتاده. هم هیجان دارم و هم اضطراب. ادمهای اطرافم خیلی برام خوشحالن و تشویق ام میکنن اما اونها فقط دارن قشنگی هاش رو میبینن. ولی من میدونم چقدر قراره حداقل تا چند ماه اول تحت فشار باشم. فشار مستقل شدن، تنهایی، کار جدید و کلی مسئولیت، آدمها و محیط جدید و … ولی اینم میدونم چقدر همه چیز قراره عوض شه و البته چقدر قراره من عوض بشم. انگار دارم سوار یه هواپیمایی میشم که نمیدونم قراره کجا بشینه. قطعا اون ادمی که از هواپیما پیاده میشه با اون ادمی که روز اول سوارش شد، زمین تا آسمون فرق میکنه. احتمالا خیلی پخته تر، مستقل تر و قوی تره و هزارتا اتفاق رو تجربه کرده و با کلی چالش دست و پنجه نرم کرده. از الان نمیدونم چه جوری قراره با دلتنگی دوری از ادمهایی که دوست دارم کنار بیام اما در عین حال کنجکاوم بدونم چه ادمایی قراره وارد زندگیم بشن و منتظرشونم. اما چرا این تصمیم رو گرفتم؟ تجربه جدید و درآمد و رزومه کاری و همه اینها به کنار. اینها هیچ وقت نمیتونستن من رو راضی به رفتن کنن. تنها دلیلی که من رو راضی کرد، امید رسیدن به اهدافم بود. اهدافی که با ایران کار کردن فقط میتونستم خوابشو ببینم. اما با پس اندازی که میتونم اونجا داشته باشم میتونم همه برنامه هام رو اجرایی کنم. هم برنامه سفرهای طولانی مدت ام، هم خرید تجهیزات هیمالیا نوردی و شروع صعود های برون مرزی. عشق من به کوه و سفر تنها انگیزه من بود تا این جرئت رو پیدا کنم که همه چیز رو بزارم کنار و خودم رو وارد ناشناخته کنم. هروقت از تصمیمم ترسیدم و دو دل شدم به خودم گفتم یه مدت فشار رو تحمل کن بعدش میتونی رویاهات رو زندگی کنی. باید یه چیزی بدی تا یه چیزی بگیری. به رفتنم به چشم مهاجرت نگاه نمیکنم، به این دید نگاه میکنم که یه اتوبانه که برای رسیدن به مقصدم باید ازش عبور کنم. احساس میکنم این اتفاق قراره شروع یه دوره کاملا جدید با کلی اتفاقات و تجربه های عجیب و غیر منتظره تو زندگی من باشه و اصلا معلوم نیست به کجا منتهی میشه.

با مشورت مربیم یه برنامه برای دو تا سه سال آینده ام در نظر گرفتم:

یک تا یک سال و نیم دیگه از مسقط میام بیرون و تا یه مدت در سفر خواهم بود. زمستون ۴۰۳ برمیگردم ایران و تمرین هام رو شروع میکنم و تا تابستون خودم رو برای لنین آماده میکنم که یه کوه هفت هزار متری تو مرز قرقیزستان و تاجیکستانه. تابستون عازم قرقیزستان میشم. بعد برمیگردم ایران و تمرین هام رو ادامه میدم. تا پاییز همون سال یا بهار سال بعدش بالاخره راهی نپال میشم و اولین برنامه هشت هزاریم رو شروع میکنم. احتمالا ماناسلو رو انتخاب کنم. یکی از چهارده تا هشت هزاری و هشتمین کوه بلند دنیا. بعد برمیگردم ایران و دیگه بعدش رو نمیدونم.

البته با این تجربه آخرم میدونم که خنده داره حتی برای امسالت برنامه ریزی کنی چه برسه به دو سه سال دیگه. اما خب این صرفا یه چشم اندازه و من خودم رو آماده هر تغییر جهتی کردم و میدونم که ممکنه تو این مدت هزار و یک اتفاق بیوفته و دوباره همه چیز عوض شه. من پذیرای هر اتفاق و تجربه ای که در این راه بیوفته هستم و با هر مسیری که زندگیم برام میچینه پیش میرم و با هر ناشناخته ای مواجه میشم.