هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه ایم
در به شوخی می بندیم
سرنوشت در پی ما می آید
و کلون در را می اندازد
و ما را دیگر دیداری نیست.
امیلی دیکنسون
هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه ایم
در به شوخی می بندیم
سرنوشت در پی ما می آید
و کلون در را می اندازد
و ما را دیگر دیداری نیست.
امیلی دیکنسون
من و دنا چهار پنج سالیه که دوستیم. تو تموم این سالها بعضی وقت ها بهم نزدیک تر بودیم و بعضی وقت ها دورتر ولی همیشه من اونی بودم که پیشش درون ریزی میکردم و اون هیچ وقت این کارو نمیکرد. یکم اخلاق هاش شبیه دلارام میمونه. اون همیشه خیلی چیزها راجع به من میدونست ولی خودش همیشه درونش رو پنهون میکرد و همیشه کلی نقاط تاریک و مبهم راجع به دنا بود که من نمیدونستم. دیشب یه مهمونی بودیم و تو حال مستی یه رازی رو بهم گفت. از ویلا آوردمش بیرون و رفتیم ته حیاط که دور از ادمها و هیاهو باشیم و بالاخره شروع کرد به برون ریزی. وقتی تموم شد جلوم واستاده بود با سیگار تو دستش و با چشم های بغضی بهم خیره شده بود. با همون چشم های درشت قشنگش. تو سکوت چند ثانیه نگاهش کردم. محکم بغلش کردم و گفتم چرا این همه مدت اینو بهم نگفته بودی؟ باهم صحبت کردیم و بعد یه ربع رفتیم تو. دیگه دوست نداشت برقصه یا با ادمها حرف بزنه و دیگه نمیخندید. کنار من نشسته بود در حالی که سرشو گذاشته بود رو شونه ام و بازوم رو محکم گرفته بود. مثل بچه ای که ترسیده. دستشو گرفتم و قلبم ترک برداشته بود.
کاش توانایی اینو داشتم که از ادمهایی که دوستشون دارم محافظت کنم و نزارم هیچ درد و آسیبی بهشون وارد شه…
احتمالا اینو باید خیلی سال پیش میفهمیدم. ولی خب تازه دیشب به این نتیجه رسیدم.
اگر کسی واقعا چیزی رو بخواد به هر دری میزنه که به دستش بیاره.
همه درها هم بسته باشه از پنجره میاد تو. پس هر چیز دیگه ای فقط بهونه است. اون چیز رو اونقدری نمیخوای که حاضر باشی به خاطرش چیزی رو از دست بدی. راحتی، نقطه امن، مسئولیت نداشتن یا هر چیز دیگه ای. پس ترجیح میدی قیدشو بزنی و یه سری دلیل برای خودت و بقیه میتراشی که بگی چرا نشد. در صورتی که تنها و تنها دلیل اینه که واقعا نمیخوای. شاید حتی خودت هم اینو ندونی و بهونه هات رو باور کنی.
پس هرجا کوچک ترین نشونه ای از نخواستن دیدی، چشمت رو روی هر چیز دیگه ای ببند و برو و پشت سرت هم نگاه نکن.
الان که اینو فهمیدم فکر کنم خیلی زندگیم راحت تر شد.
از وقتی ورزش حرفه ای رو شروع کردم و شد پررنگ ترین بخش زندگیم، وقتی که دیدم بیشترین چیزی که خوشحالم میکنه اینه، همش تو ذهنم به خودم میگفتم حواست باشه فرزانه، تو هیچ چیز از آینده نمیدونی و نمیدونی چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته به خصوص تو همچین ورزش های پرخطری. شاید یه روز یه آسیب جدی ببینی و مجبور شی برای چند ماه یا حتی برای همیشه باهاش خدافظی کنی. پس از چیزی که الان داری لذت ببر ولی همیشه امادگی اون روز رو تو ذهنت داشته باش.
یک ماه پیش تو تمرین اسکی خوردم زمین و مینیسک زانوی راستم شروع کرد به تیر کشیدن و تا دو سه روز بعد همچنان تیر میکشید. کل اون لحظات و فردا و روزهای بعدش با یه ذهن پر از تشویش و بی قراری گذشت. حتی جرئت نداشتم برم ام آر آی بدم یا به مربیم خبر بدم چون نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و طاقت مواجهه باهاش رو نداشتم. و اون موقع اون حرفها دوباره تو ذهنم زنده شد. ممکن بود اون روزی که ازش میترسیدم رسیده باشه و من به اندازه کافی خودم رو براش اماده نکرده بودم.
البته که بالاخره به مربی هام خبر دادم و بعد اینکه علائمم رو بهشون گفتم گفتن که آسیب جزئیه و جای نگرانی نیست. بعد از یک هفته استراحت تمرین رو دوباره شروع کردم. بعضی وقت ها اذیت میشدم ولی الان دیگه کامل خوب شده.
اما با خودم فکر میکنم من هرجا تو هر بعدی از زندگیم شکست خوردم، چه کاری چه عاطفی چه هرچیز دیگه ای، یه جا تو ذهنم به خودم گفتم اشکال نداره، عوضش اینو دارم. یه سبک زندگی دارم که کمتر کسی جرئت میکنه بره سمتش. یه توانمندی جسمی و ذهنی دارم که میتونم کارهایی انجام بدم که کمتر کسی میتونه. در نتیجه هربار بعد اون شکست ها محکم تر بغلش کردم. و هر چیزی که توش شکست خوردم برام کم اهمیت و پیش پا افتاده شد. و الان که دارم به این چیزها فکر میکنم، متوجه شدم که چقدر کار خطرناکی دارم میکنم. اگر یه روزی از دست بره چی؟
اون آسیب یه هشدار بود. حواست باشه بیش از حد وابسته نشی، حواست باشه کل هویتت رو روی یک چیز بنا نکنی و کل زندگیت رو روی یک چیز قمار نکنی.
هین توکل کن، ملرزان پا و دست
رزق تو از تو ز تو عاشق تر است
این شعر رو تو یک روز تو دوتا جای مختلف دیدم. دومین بار تو نوت علیرضا تو اینستاگرام دیدم. بهش پیام دادم گفتم تفسیرت از این شعر چیه؟ حس میکنم اتفاقی نیست که هی داره میاد جلو چشمم و یه جوابیه به درگیری که این روزها تو ذهنم دارم. شروع کرد کلی توضیح دادن از یه اتفاق کاری که داشت تجربه میکرد و تهش میرسید به درکی که از اون شعر داشت. چندتا وویس چند دقیقه ای برام فرستاد. همیشه هروقت میخواد چیزی رو تعریف کنه همین قدر مفصل تعریف میکنه. و چون صدای آرامش بخشی داره و با ادبیات جالب و داستان وار تعریف میکنه، همیشه وویس هایی که برام میفرسته رو دوست دارم. در نهایت گفت تو تفسیری که خودش داره، عاشق تر رو متقاضی تر معنی میکنه. چیزی که قسمت توئه به سمت تو یه تقاضایی داره، تو نمیخواد براش متقاضی باشی. ولی اگر نباشه، تقاضایی براش وجود نداره. پس تو راهت رو برو و اون به سمت تو میاد. غیر از این انگار تویی که داری تلاش میکنی ادمها رو قانع کنی. بعضی وقت ها توقعت میره سمت یه رزقی که برات کوچیکه اما نمیشه چون باید یه چیز بزرگ تر بگیری. به دستش نمیاری چون جایگاهت این نیست. باید حد خودت و وقار خودت رو بدونی و بری سمت اون چیزی که برات تقاضا وجود داره.
یه دو سه روز این جمله تو سرم بود و حالم بهتر بود اما درنهایت نتونستم ذهنمو اروم کنم و تصمیمه از روی وابستگی رو گرفتم که اصلا به نتیجه خوبی هم منجر نشد. ولی اتفاقا شاید باید اون تصمیم رو میگرفتم تا خوش خیالی هام تباه شه و با حقیقت تلخ و زمختی که وجود داشت رو به رو شم و بتونم از حسرت رها شم. اون مواجهه شکه ام کرد. اما بعدش درسی که باید میگرفتم رو گرفتم و ذهنم از تشویش خارج شد. اشتباه همیشه بد نیست، مهم اینه سری بعدی که تو موقعیت مشابه قرار بگیرم احتمال اینکه دوباره از روی وابستگی تصمیم بگیرم کمتر بشه و راحت تر بپذیرم و تقدیر رو باور کنم.
ولی من هیچ وقت رفتارهای ادمها رو نفهمیدم. نفهمیدم چطور ممکنه انقدر سردرگم باشن. یا چرا شفاف نیستن؟ یا چرا حرف و عملشون انقدر تفاوت فاحشی داره؟ یا چطوری یهو تصمیماتشون صد و هشتاد درجه عوض میشه؟ چطور یه لحظه چیزی رو میخوان و لحظه بعد نظرشون عوض میشه یا برعکس؟ چه چیزی محرک این همه بلاتکلیفی و تغییر تو ذهنشونه؟ این چیزیه که همیشه آزارم داده. یه معمایی که هیچ وقت نتونستم حلش کنم. نمیدونم شاید خودمم از نظر ادمها از بیرون همین شکلی به نظر میام. شاید الان یکی دیگه هم با خودش داره فکر میکنه من چرا اینطوری رفتار میکنم؟ اما نمیدونم، همیشه سعی کردم تا جایی که میتونم شفاف باشم.
چند شب پیش مدیرعاملم داشت با کسی که بهش به عنوان جایگزینم معرفی کردم مصاحبه میکرد و خواست خودمم باشم. یه چندتا جمله گفت که بدون اینکه بدونه انگار داشت یه سری گره ها رو از ذهن من باز میکرد. البته که نه مخاطبش من بودم و نه میدونست چی تو ذهن من میگذره.
- ادمها ممکنه از این در که خارج میشن تصمیمشون عوض بشه
- تو هیچ وقت از رو حرف ادمها نمیتونی بفهمی واقعا تو ذهنشون چیه. کسی نمیاد به تو بگه بزار یه دروغ خوشگل بهت بگم حال کنی، این هوش و هنر توئه که بفهمی. حتی اگر دروغ هم نگن، باز هم ممکنه نصف حقیقت رو نگن. و تو ذهن ادمها رو از چشماشون باید بخونی و نه حرف هاشون
- اینکه فکر کنی میتونی کسی رو عوض کنی یه شوخی بزرگه
تو اما هیچ وقت فراموش نکن
روزی که افتاده باشی
از زمین بلندت میکنم
اگر هم نتوانم
کنارت دراز میکشم
تورگوت اویار
با حسام و دنا برای شام قرار داشتم. حسام رسید به ما و بهم گفت رفیقت تو ایونت بودها. این دومین نفری بود که اون روز راجع بهش باهام حرف میزد. چیزی نگفتم. نگفتم که ما شیش ماهیه باهم حرف نمیزنیم. چه دلیلی داره ادمها بدونن. حتی با اینکه هر کی منو میبینه یادش میوفته و حالشو از من میپرسه، به همشون میگم اره حالش خوبه.
جایی که میخواستیم بریم جا نداشت و قرار شد بریم یه جا سمت سنایی. ماشینو سر کوچه هفتم پارک کردم، همون جایی که ایونت بود. از اونجا یکم باید پیاده روی میکردم تا پیتزا فروشی که قرار داشتیم. سر کوچه هفتم بلاتکلیف واستاده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. رفتم تو کوچه. رفتم جلوتر. باز هم جلوتر. رسیدم دم در. واستادم و یکی دو دقیقه به در خیره شدم. منتظر چیی؟ برو تو دیگه مگه دلت تنگ نشده بود؟ اومدم برم تو… ولی… ولی آخرین لحظه برگشتم.
خسته بودم. از تلاش کردن واسه ادمها خسته بودم. چند وقتیه نداشتن و اذیت شدن رو ترجیح میدم تا تلاش های بیهوده. قرار نیست هرچی میخوام داشته باشم که. زندگی هیچ وقت اونقدر قشنگ نیست، قبوله.
چه بارونی میاد...