Between the chapters



من رانندگی رو دوست دارم. به خصوص تو شب. عادت دارم صدای موزیک رو زیاد کنم و برم تو فکر. دیگه هرچه قدر هم پشت فرمون باشم خسته نمیشم. معمولا هم تو رانندگی فکر های جالبی تو ذهنم میاد.

امشب پشت فرمون داشتم راجع به این چند ماه گذشته فکر میکردم. بعضی وقت ها کل اتفاقات پیرامونت جوری پیش میره که تو رو به یه سمت مشخصی سوق بده. کاملا هدفمند و جهت دار. داشتم فکر میکردم اسفند کل چپتر های زندگی من بسته شد. کار ، رابطه ، حتی جمع دوستام هم دیگه مثل قبل نیست و انگار اونا هم دارن کم کم محو میشن. البته نه همشون. انگار کل این شهر و همه اتفاقات و آدم هاش تو این چند ماه ذره ذره محو شدند. انگار که وقتش بود زندگی من با تمام تعلقاتش اینجا تموم بشه که من رو به سمت چپتر بعدی هل بده. و من موندم و یه زندگی پشت سرم که دیگه ازش چیزی باقی نمونده و یه زندگی جدید که در شرف وقوعه. تو یه نقطه بین پایان و شروع ایستاده ام. این انتظار داره خسته ام میکنه و مثل یه برزخ شده. میخوام زودتر این ورق برگرده و فصل بعدی شروع شه. فکر میکردم رفتنم خیلی قراره برام سخت باشه اما الان دلم میخواد زودتر بلیت ام آماده شه و چمدونم رو ببندم و از اینجا دور شم. نمیخوام از چیزی فرار کنم فقط انگار که تاریخ مصرفش دیگه تموم شده. دیگه چیزی برای من نداره. تمام جاهایی که همیشه میرفتم و دوستشون داشتم رو دیگه دوست ندارم. و آدمها دارن برام غریبه میشن. دیگه به هیچ چیزی تو این شهر حس تعلق ندارم. حتی نیمکتم تو پارک ونک.


Let it bleed



امروز یه باوری توی من فرو ریخت. به خودم اومدم و دیدم یه چیزی واسه خودم دست و پا کردم که انگار حکم مسکن داشت برام. باهاش خودم رو آروم میکردم و خودم متوجهش نبودم. یه چسب زخمی بود که زده بودم رو زخمم و الان که کندمش دوباره شروع کرده به خون ریزی

اما دیگه دنبال مسکن نیستم

تو این سه ماه اخیر خودمو انداحتم تو دل همه ترس هام

ترس از دست دادن

ترس رنج کشیدن

مهاجرت

تغییر

شکست

تنهایی

دوری از ادمهایی که دوست دارم

و امروز حتی تصوری که برای خودم ساخته بودم رو هم شکستم

درد داشت

اما خوشجالم

خوشحالم که دیگه این جرئت رو دارم که با هر چیزی مواجه شم. این مدت به جای همه وقت هایی که ضعیف بودم، قوی بودم.

من دیگه از ترس هام فرار نمیکنم...