در درونم اشخاصی احساس میکنم :

یکیشان با هیاهو و غرور میخندد

و دیگری با سوز گریه میکند

و سومی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد.

 

امین معلوف

 

شهامت

 

من فکر میکنم تزکیه کننده ها شجاع ترین ادم ها هستن. اینکه تو میدون جنگ مقابل دشمن هات شجاع باشی یه نمونه از شجاعته اما جنگ اصلی بین تو و خودته و اگر تو اون شجاع باشی به بالاترین سطح شجاعت رسیدی. ادمها رو نگاه کن. هیچ وقت نمیخوان به ضعف و کثافت درونشون اقرار کنن. هرکاری میکنن تا باهاش رو به رو نشن. همه چیز حکم distraction رو داره. الکل، مخدر ، روابط، فضای مجازی، مهمونی… و هر اتفاق ناگواری که میوفته همه عوامل بیرونی رو مقصر میدونن اما نمیخوان به درونشون نگاه کنن. از خودشون فرار میکنن. اما یه تزکیه کننده جرئت این رو داره که تمام عوامل بیرونی رو بزاره کنار و خودش رو اونقدر واکاوی کنه تا به درونی ترین و عمیق ترین ریشه برسه. جرئت میکنه کثافت رو از درونش بکشه بیرون و باهاش مواجه شه. بیاره جلو چشم هاش و مستقیم بهش نگاه کنه. اره دردناکه… ولی فقط تو همون لحظه است که میتونی نابودش کنی. 
دیشب همین کار رو کردم. یه چیزی تو درونم بود که از وجودش خبر داشتم اما جرئت مواجه باهاش رو نداشتم. واسه همین هی سرکوبش میکردم. در واقع محرک اصلی خیلی از افکار و رفتارهای اخیرم یه وابستگی خدشه دار شده بود اما نمیخواستم باهاش رو به رو شم. 
دیشب بالاخره این جرئت رو به خودم دادم. از درونم کشیدمش بیرون و بهش خیره شدم. بهش گفتم بیا جلو، قرار نیست تا ابد ازت فرار کنم. من آماده ام…

 

strange

 

I tried for you
Tried to see through all the smoke and dirt
It wouldn't move
What could I do?

I touch your head
To pull your thoughts into my hand
But now I can't

Say isn't it strange?
Isn't it strange?
I am still me
You are still you
In the same place

Isn't it strange
How people can change
From strangers to friends
Friends into lovers
And strangers again?

Back to this room
Back to our roots
What did we lose?
What did we lose?

If I could
I'd pull your strings for one more dance
But I can't

Say isn't it strange?
Isn't it strange?
You look at me
I look at you
With nothing to say

Isn't it strange
How people can change
From strangers to friends
Friends into lovers
And strangers again?

Then the silence steals over to my bedside
And it whispers who I am
That violent disclosure turns my insides
Stops me when I try to stand

Isn't it strange
How people can change
From strangers to friends
Friends into lovers
And strangers again?

 

 

شب هنگام

 

اکثر شب هام اینجوری شده که چراغ رو خاموش میکنم، شمع های بالای تختم رو روشن میکنم، عود رو میسوزونم، پلی لیست soundtrack هامو میزارم ، رو تختم دراز میکشم و به سایه شمع ها رو سقف خیره میشم. یه یک ساعتی تو اون فضای وهم آلود و معبد گونه غرق میشم تا خوابم ببره. 

 

rebuild

 

I’m trying to gather my broken pieces from the ground and rebuild myself with whatever has left from me. and this new me is gonna be unbreakable. 

 

 

رفتن

 

دو سه ماه پیش یه پلن فانتزی من و دلارام داشتیم که سال دیگه که درسم تموم شد جور و پلاسمون رو جمع کنیم و از تهران بزنیم بیرون و یه جا تو شمال یا جنوب باهم زندگی کنیم. اما هرچقدر که میگذره از فانتزی بودن قضیه کم میشه و برام جدی تر میشه. فکر کنم اگر چند ماه پیش بود هیچ وقت به همچین چیزی فکر نمیکردم اما الان هرچقدر که میگذره بیشتر و بیشتر میخوام از اینجا برم. همه چی داره تحمل ناپذیر میشه به خصوص ادمها. فکر کنم واسه همینه چند ماهه آواره کوه ها شدم چون تنها جاییه که کسی دستش بهم نمیرسه. هی میگم کاش درسم زودتر تموم شه، کار هم که زیاد مهم نیست هرچند تازه ارتقا گرفتم اما بازم نمیتونه من رو اینجا نگه داره. میخوام برم یه جزیره دور افتاده تو جنوب، یه جا که تا حد امکان آدم کم داشته باشه، هرچقدر کمتر بهتر. همون دلارام برام کافیه. میخوام شب ها کنار دریا مدیتیشن کنم و بعد دراز بکشم و به ستاره ها خیره شم. میخوام فقط آسمون باشه و تنهایی و سکوت...

 

 

That’s enough

 

...I'm so fucking tired