I have to go home
یه چند روزه از فکرم بیرون نمیری.
جالبه هربار فکر میکنم یه وابستگی رو شکست میدم بعد یه مدت دوباره برمیگرده و تو دوباره برگشتی حتی قوی تر از قبل. مثل یه سیاهچاله میمونی که منو میکشه به درونش، به تاریکی… و من نمیتونم فرار کنم. شاید هم ما نمیتونیم از هم فرار کنیم. از درون بهم گره خوردیم...
این چند روزه دارم تو احساساتم دست و پا میزنم. مثل خوره افتاده به جونم. احساس میکنم دارم غرق میشم.
امروز داشتم قسمت اخر فصل دوم ویچر رو میدیدم. سکانسی بود که سیری تسخیر شده بود و جادوگره دست گذاشته بود رو نقطه ضعف سیری. یه توهم تو ذهنش درست کرده بود و برده بودتش به وقتی که تو کاخ با خانواده اش بود و همه چی خوب و روشن بود.
گرالت تو دنیای واقعی هی صداش میزد و سعی میکرد به واقعیت برش گردونه: بیدار شو سیری، مقاومت کن سیری، چیزی که میبینی قشنگه ولی واقعی نیست، واقعیت اینجاست، برگرد سیری...
انگار منم سیری ام. تو توهمه تو گم شدم و اونجا همه چی خوبه. چیزی که میخوام رو دارم ولی واقعی نیست.
صدای خودم رو میشنوم که بهم میگه: بیدار شو فرزانه، مقاومت کن، از توهم بیا بیرون، واقعیت یه جا دیگه است…
بالاخره سیری به خودش میاد، خانواده اش جلوش واستاده اند و ازش میخوان ترکشون نکنه و بمونه. اما همون طور که سیری سعی میکنه برگرده اونا کم کم تبدیل به خاکستر میشن.
چقدر درکت میکنم سیری! اینکه چیزی که دوست داری جلو چشماته و نمیخوای از این خیال قشنگ بیای بیرون. قشنگه ولی ته دلت میدونی باطله. مجبوری بیای بیرون، درد میکشی وقتی خاکستر شدنش رو میبینی اما باید بری.
تو هم جلوی من واستادی و با همون نگاهی که همیشه دوست داشتم نگاهم میکنی و من دوست دارم تو این خیال بمونم اما حقیقتش اینه که باید خاکستر شی تا من ازاد شم.
در نهایت سیری با اشک نگاهشون میکنه و میگه: I HAVE TO GO HOME
با شنیدن این جمله بی اختیار زدم زیر گریه. این سکانس و این جمله منو به خودم برگردوند. تو چشم هات نگاه کردم و همون طور که اشک میریختم و درد میکشیدم بهت گفتم: من دوستت دارم ولی باید برم خونه. و تو خاکستر شدی…
باید هر روز با خودم تکرارش کنم:
I HAVE TO GO HOME
I HAVE TO GO HOME
I HAVE TO GO HOME
.
.
.