تو از می گشته ای مخمور و من سرمست ساقی ام

تو را چیز دگر دادند و من چیز دگر دارم

 

 

تغییر

 

من هیچ وقت ادم اجتمایی و محبوبی نبودم. یعنی روابطم با ادمها خوب بود اما زیاد بهشون نزدیک نمیشدم و اونا هم زیاد به من نزدیک نمیشدن و این یه چیز دو طرفه بود. البته یه چندبار تلاش کردم از سمت خودم تغییرش بدم اما نشد، انگار یه چیزی تو من بود که مانع میشد. اما اتفاقی که این چند ماهه افتاده اینه که این وضعیت بدون این که حتی خودم بخوام یا تلاشی کنم به کلی عوض شده. من با ادمها راحت شدم و انگار اونا هم با من راحت شدن. انگار حتی به سمتم کشیده میشن. تو این چند ماه تعداد دوستای نزدیکم دو برابر شده درحالی که قبلا خیلی به سختی با کسی ارتباط دوستی نزدیک برقرار میکردم،فقط همون چندتا دوستی که از مدرسه و محل کار قبلیم بودن رو داشتم. الان جوری شده که تقریبا هر روز یک یا چند نفر میان کافه به دیدنم. محیط کارم شبیه مهمونی میشه بعضی وقت ها! برام عجیبه چه جوری انقدر روابطم با ادمها عوض شده. واقعا احساس میکنم به سمتم کشیده میشن. حتی راحت تر میخندم! قبلا خندیدن برام سخت بود اما الان با هر چیز کوچیک و مسخره ای تا مدت ها از ته دل میخندم!

این بیشترین تغییر رفتاری بود که خودم تو این چند ماه حس کردم اما یه سری چیزها هم هست که جدیدا دارم از بقیه میشنوم ولی هنوز خودم متوجهش نشدم. اون روز آرمین داشت بهم میگفت به نظرم تو خیلی تو تزکیه ات زود پیشرفت کردی. گفتم چطور مگه؟ گفت انگار یه آرامشی تو درونت داری، منظورم این نیست که ساکت و آرومی، یعنی در هر حالی که باشی انگار تو درونت یه آرامشی داری. داری شبیه اقا پدرام میشی. جالبه اینو یه ماه پیش دقیقا تو تایمی که تو اوج بحران بودم و تو آشفته ترین حالت ممکن بودم بهم گفت!

یکی دو هفته بعدش هم داشتم با امیرحسین درازه حرف میزدم بهش گفتم به نظرت من عوض نشدم؟ گفت چرا از یه تایمی به بعد کلا یه ادم دیگه ای شدی. گفتم چه جوری یعنی؟ گفت آروم شدی.

خودم هنوز این آرامشه رو تو خودم نمیبینم ولی اقا پدرام بهم میگفت تو چون توی جریانی، ممکنه یه سری تغییرات رو خودت نفهمی اما اطرافیانت کاملا متوجهش میشن. کم کم دارم تو چشم بقیه یه ادم دیگه میشم...

 

دارم از انسانی که بهش تبدیل میشم حیرت میکنم

...

ادامه نوشته