الان که دارم اینو مینویسم تو خونه تنهام، چراغ هارو خاموش کردم و دارم تو تاریکی ریدیو هد گوش میدم و غرق در فکرم. تصمیم گرفتم اینستام رو واسه یه مدت ببندم. نیاز دارم از ادمها دور باشم و الان که یکی دو روز بیشتر سرکار نمیرم و ادمها رو نمیبینم بهترین موقعیته. باید از ادمها دور شم که یکم با خودم تنها باشم و درون نگری کنم. امروز دوباره یکی دیگه از وابستگی هام اومد جلو چشمم و فهمیدم دیگه وقتشه ازش خلاص شم. به اندازه کافی تو این سالها ازش اسیب خوردم و میخوام یه بار واسه همیشه درونم با خودم حلش کنم. نمیدونم از پسش بربیام یا نه ولی میخوام تلاشمو بکنم. اشکال نداره اگر یکم پوستم کنده شه، قطعا هیچ چیز باارزشی بدون درد و سختی به دست نمیاد.

از اول نمیخواستم اینارو بنویسم ولی احساس کردم باید یه جا خودمو خالی کنم و احساس امشبم ثبت شه. اگر تو هدفم موفق شدم برمیگردم اینجا و اینو میخونم و لبخند میزنم...

 

 

فال

 

مدیر منابع انسانیمون که نقاش هم هست واسه هممون کارت تبریک سال نو درست کرد. رو کارت ها نقاشی میکشید بعد حافظ رو باز میکرد و اولین بیتی که به چشمش میخورد رو بالای کارت مینوشت. یک روز قبل از عید همه کارت هارو روی هم گذاشت و جلوی تک تکمون گرفت و ما باید مثل فال شانسی یکیشو برمیداشتیم. اونی که به من افتاد این بیت روش نوشته شده بود:

در نظر بازی ما                            بی خبران حیران اند 

 

اولش نفهمیدم منظورشو اما الان میفهمم. یه جورایی انگار جواب دو تا پست آخرم رو داد! راست میگه، بی خبران حیران اند...